نیمکت 1

فرید تمام توانشو گذاشته بود برای اینکه برسه به ته بازار  . داشت با هر جون کندنی که بود  راه میرفت . قدمهاش اهسته شده بودن ، نای راه رفتن نداشت . انگار خیلی سنگین تر از توانش  رو داشت با خودش می کشید به هر جون کندنی که بود خودش رو به پارک کنار  کارون رسوند اولین نیمکت رو که دید روش دراز کشید . بارون شروع به باریدن کرد

چهره اش خسته  است ولی  موج  خوشحالی از رسیدن به پارک توی چهره اش هست .


یه لبخند تلخ، 


یه اشک سرد که توی بارون گم میشه ...


بی توجه به بارون  روی همون نیمکت دراز میکشه،  توی خودش مچاله میشه،  انگار به خواب رفته

 

:پسر جان!   پسر !  چیزی شده ؟چرا زیر بارون اینجا خوابیدی؟  بهت نمیاد فقیر باشی. معتادی ؟


فرید هیچی نمیگه 


پیر مرد میخواد  دست بزنه به فرید، قبل از ایکه بدن سرد فرید گرمای دست پیر مرد رو حس کنه  فرید دست پیر مرد رو عقب میزنه


: ولم کن!   ولم کن! 


میزنه زیر گریه 


: اقا نه فقیرم نه بد بختم نه معتادم ولم کن بخوابم  


: پسرم اینجا جای خواب نیست! اخه اونم توی این  بارون 


: برای من هست   بهترین جا ست


فرید میخوابه  انگار که سال ها  جای گرم و  نرمی نداشته برای خواب  و تازه پیداش کرده  


فرید از خواب که پا میشه خودشو توی تخت اتاق خودش پیدا میکنه.  بی اختیار میزنه زیر گریه 


مادرش صدای گریه اش رو میشنو ه میاد بالا سرش 


: پسرم چی شده عزیزم ؟ بمیرم نبینم این روزتو 


فرید هم چنان  گریه میکنه.  انگار اصلا غروری نداره ،براش مهم نیست اشکاشو کسی ببینه  گریه میکنه  زجه میزنه 


مادر فقط داره نفرین میکنه به کسی که این بلا رو سر جگر گوشه اش اورده 


فرید : مامان بسه تنهام بذار  تو رو  جون هرکی دوست داری تنهام بذار! ولم کنید! 


: اخه فرید من  دیشب  توی پارک پیدات کرده بودن. مثل جنازه روی نیمکت  پارک خوابیده بودی   چی شده؟ به من بگو 


: مادر ولم کن  تو رو جون فرید ولم کن 


مادر تنهاش میذاره  میره بیرون از اتاق. گریه های فرید به زجه زدن رسیده 


مادر گوشی رو برمیداره شماره میگیره  

: بیدار شد ولی هیچی نمیگه  

:

: باشه پس خودتو زود برسون 

:

: خدا حافظ 



زنگ خونه به صدا در میاد  مادر فرید در رو باز میکنه 


صدای زجه زدنه فریدم به گوش میرسه 


 مردی وارد خونه میشه پریشون و دست پاچه. ولی سعی میکنه خودشو اروم بی تفاوت نشون بده 


: کجاست 

: تو اتاقشه  هیچی نمیگه فقط داره گریه میکنه 

 مرد میره طرف اتاق فرید 


فرید باباشو که میبینه  خجالت میکشه انگار غرورش لطمه میخوره. چشماشو از باباش میدزده  اروم  سلام میکنه 

بابش اروم شمرده   ازش میپرسه 


: فرید میدونی دیشب کجا  بودی ؟


فرید با سر اشاره میکنه 


پدرش سعی میکنه تمام حرفاش شمرده  و سنجیده باشه انگار حرفا رو از روی کاغذ داره میخونه 


: من دیشب پسرم رو روی  نیمکت پارک پیدا کردم  . خواب خواب خواب 


فرید چیزی نمیگه  هیچ حرکتی هم نمیکنه 


: فرید میشه به من بگی چه اتفاقی برات افتاده  ؟ 


: بابا چیزی نیست یه کم ناراحت بودم 


: یه کم ناراحتی   باعث شد تو شب  زیر بارون توی پارک بخوابی ؟


فرید چیزی نمیگه سرشو میندازه پایین   فقط منتظره تنها بشه  


پدرش از اتاق میاد بیرون،   میره به طرف اشپز خونه 


: چی شد چی میگه 


: به من که چیزی نگفت ولی مثل اینکه پسرت عاشق شده نسرین خانم 

: عاشق شده 


: اهم عاشق شده  این وظیفه تو ببینی ته دل گل پسرت چیه که نصفه شب توی پاک میخوابه 



مادر لبخندی میزنه  سکوت اختیار میکنه انگار اروم شده  


فردای همون روز فرید توی همون پارک روی همون نیمکت موبایلشو در میاره. باهاش بازی میکنه. انگار منتظره  کسی باهاش تماس بگیره ولی خبری نیست.  کلافه میشه.  بلند میشه قدم میزنه   یه مسیر کوتاه رو هی میره میاد . بار آخر بر نمیگرده همونطور به راه رفتن ادامه میده  از پله های پل میره بالا  میره روی پل وسط های پل که میرسه   می ایسته  دستاشو به نرده های کنار  گره میکنه  همین طوری خودشو تکون میده، عقب جلو میره. یه چیزی زیر لب میگه.   بعد نرده هارو ولی میکنه. ترس توی  صورتش موج میزنه .یه قدم عقب میره  همون راهی که رفته بر میگرده  از پله های  پل میره پاین  بازبه سمت همان نیمکت.  روی نیمکت میشینه  منتظر یه اتفاق خاصه. زنگ مبایلش زده میشه  هول هولکی موبایلشو در میاره  چپرو گرفتتش!  درستش میکنه نمیتونه شماره رو بخونه  میارتش  بالاتر 


ادامه دارد 





خط عابر پیاده

مادر خسته از سر کار بر میگرده  نگاه معنی داری به دخترک کوچیکش میندازه  از توی یخچال یه  شیشه اب برمیداره یه کم ازش میخوره  رو به دخترک میکنه 

: عزیزم از فردا خودت باید بری مدرسه  خودتم باید برگردی 


دخترک انگار حرف مادر براش تازگی نداره به کار خودش ادامه میده 


مادر : عزیزم نمیتونم دیگه پول سرویستو بدم، خدا را شکر مدرسه ات زیاد دور نیست . فقط دخترم باید مراقب دوتا چهار راه باشه که یک ساعت دیگه میبرمت یادت میدم چطوری از چهار راه عبور کنی. باشه مامان ؟


دخترک فقط سری تکون داد. قبول کرد حرف مادر رو 


پشت چراغ عابر پیاده ماشینا تند تند رد میشن انگار همه دیرشون شده 


مادر : دخترم وقتی میخوای از خیابون رد بشی  میذاری چراغ که سبز شد  ( اشاره به چراغ عابر پیاده میکنه ) رد میشی 


دخترک : مامان اگر چراغ عابر پیاده نبود چی 

مادر : اگر چراغ عابر پیاده نبود از روی خط عابر پیاده  ( اشاره میکنه به خط کشی عابر پیاده ) از اینجا رد میشی 


و مادر با دل گرمی خاصی به دخترک هفت سال خودش یاد میده چطور از این دوتا چهار راه رد بشه  که از فردا دخترک خودش بره مدرسه بیاد 


توی خونه دخترک داره مشق مینویسه  

مادر : عزیزم مدرسه چطور بود 

دخترک : مامان تو که روزا دیر میای خونه میتونم  فردا از راه مدرسه برم خونه خاله اینا 

مادر : باشه عزیزم فقط مراقب باش 

دخترک :مرسی مامان جونم مراقبم 


دخترک جون تازه میگیره ،خوشحاله 


فردای همان روز 

دخترک بعد از مدرسه خوشحال به طرف خونه خاله راه میفته 

از یه چراغ رد میشه  از  دومی هم رد میشه که توی سومی میمونه 


دخترک نه راه پیش داره نه راه پس  بغضش میترکه  میزنه زیر گریه 

شانس دخترک  یه پلیس راهنمای رانندگی همون نزدیکی ها بود  


میاد پیش دخترک میگه 

: عزیزم چی شده  چرا داری گریه میکنی 


دخترک هق هق کنان داستانشو برای پلیس تعریف میکنه و میگه که الان رسیدم سر این چهارراه  و نمیتونم رد بشم 

 پلیسه به دخترک میگه عزیزم خب این که ناراحتی نداره من ردت میکنه دست دخترک رو میگیره که ببره اونطرف دخترک میگه 

: نه نمیشه 

پلیس : چرا عزیزم من  میبرمت اونطرف 

دخترک : اخه آقا پلیسه اینجا نه چراغ راهنمای هست نه خط عابره پیاده  رد شدن ازش خطر ناکه 


پلیس به فکر میره سر تاسفی تکون میده برای دخترک توضیح میده که پلیس همحکم   چراغ داره هم خط عابره پیاده 


دخترک : اقا پلیس اگر شما نبودید من باید چه کار میکردم ؟


پلیس با شرمندگی  میگه : نمیدونم دخترم شاید روزی همه چهار راه ها چراغ دار شدن 


پایان 

ارزو

سلام 


بچه که بودم ارزو های زیادی داشتم . ارزو های بزرگ بزرگ . ولی یه اشکال توی کارم بود و همون اشکال نذاشت به هیچ کدوم از ارزو هام برسم  . اشکال بزرگم این بود که برای هر ارزوی که داشتم یه نمونه بود . 

اگر میخواستم  ورزشکار باشم دوست داشتم مثل فلانی باشم 

اگر یک روز ارزوی این داشتم که کارگردان بشم دوست داشتم یا مثل حاتمی باشم یا مخملبا ف 

اگر عشق  این داشتم که خواننده بشم دوست داشتم شجریان بشم 


همی این ارزو ها به خاطر این شخصیت ها بود  نه به خاطر دل خودم 

 شاید محبوبیت اونا رو میدیدم دوست داشتم مثلشون باشم 


اگر از بچگی خودم رو پیدا میکردم الان روزگارم بهتر بود 

کاشکی اونوقتا موسسه ای بود کشف استعداد میکرد منم میتونستم برم اونجا بهم میگفتند توی چه چیزی استعداد داری  خیالم راحت میشم میرفتم دنبالش 


و این ادم ها انقدر بزرگ بودن برای من که رسیدن بهشون برام غییر قابل باور بود و به چیزی که خودم باورد دارم نمیرسم ،نرسیدم 

پس چطور بقیه به ارزو هاشون میرسن  خیلی سادست اونا هم مثل من برای ارزو هاشون یک نماد دارن ولی شاید توی تنهای خودشون با اون شخصیت حرف میزن اون به زیر میکشونن 

اون شخصیت رو به مبارزه  دعوت میکنن و توی خیال خودشون به این باور میرسن که بهتر از اون هستند و میشن 


یادم رسول خادم توی یکی از مسابقاتش قهرامان چندین دوره المپیک رو برد.  یه جا تعریف کرد که وقتی بچه بوده عکس اون  قهرمان تو اتاقش داشته 

حالا همون بچه بزرگ شده و قهرمان دوران کودکی خودش رو جلوی چشمش میبینه اگر اون قهرمان انقدر براش بزرگ بود که بهترش رو نمیدید  نمیتونست ببرتش 

ولی حتما از بچگی باخودش میگفت رسول تو بهتر از این میشی یه روزی کمرشو با خاک اشنا میکنی یه پله بالا ترش قرار میگیری ...


کاش منم شخصیت های که ارزو داشتم بهشون برسم،زیاد بزرگ نبودن که بتونم دعوتشون کنم به مبارزه 



پاپتی



نان داغ و حلیم

بچه که بودم عادت داشتم صبح زود از خواب پاشم  از سر بیکاری میرفتم توی خیابان خشایار بین غزنوی و هلالی یه خانمه  بود حلیم میفروخت یه قابلمه حلیم میگرفتم  سر راه برگشت به خونه سرشیرم میگرفتم میمدم خونه شعله گاز رو کم میکردم  حلیم رو میذاشتم روش میرفتم نون بگیرم 


چه حالی میداد صبح نون داغ ،حلیم داغ ،سرشیر و یکمم شکر 

انقدر سر شیر میریختم روی حلیمم که سفید بشه 

بعد شروع میکردم به خوردن 

یه بار سرشیر ریخته بودم داشتم بهم میزدم .این بهم زدنم چطوری بود نمیدونم ولی داد مادرم بلند شد که مگر داری حلیم هم میزنی نگاش کردم گفتم خو اره 



الان که دیگه کفش پوش شدیم نه حلیمی هست نه نون داغی نه سر شیری  صبحانه خوردنمون شده جمعه اونم جای سر شیر رو خامه گرفته جای حلیمم مربا نان هم از فریزر میارم بیرون داغ میکنم میخورم نمیدونم من دارم  خودم رو  گول میزنم  یا خودم دارم من رو گول میزنم هرچی باشه  خوشایند نیست 


پاپتی

اندر حکایت ابکی بودن

در زمان های نچندان دور البته به سن من شما نمیخوره  در مجالس مهم مثل الان نبود که از کارت دعوت استفاده کنن و مثل بعضی از ادم های با کلاس زیرش بنویسن ورود بچه ممنون و از گرفتن عکس و فیلم برداری کردن خود داری کنید 

این طوری بود که هرکسی میرسید میگفت 

:راستی خبر دارید عروسی پسر مش رمضون  

:اااااا راست میگی 

:اره جون تو مجلس گرفته توی خونه حاج ممد قپان چی

: به سلامتی کی 

:شبه جمعه تشریف بیارید خوش حال میشیم 


حالا این اقای خبر رسون خودش فقط مش رمضون رو دورا دور میشناسه 

خلاصه مش رمضونم که  نمیدونست کی قراره بیاد و کی نیاد 

به اشبز باشی میگفت وعده 200 نفر رو گرفتم ولی برای 300 تا غذا بزار  

خورشت رو بار میذاشتن برای 300 نفر بعد یکی لطف میکرد میستاد دم در خانه هرکی می مد داخل شمارشش میکرد از 300 که رد میشد به ازای هر چهار نفر داد میزد آشبز باشی یه ملاقه  اشپز باشی هم ملاقشو میزد تو اب حوض  یه ملاقه اب در میورد میریخت روی خورشت 

این طوری بود که خورشت ابکی میشد 

یا به قول دزفولیا او تلتلقو  این ابکی بودن انقدر پیش رفت پیش رفت که به سینما هم رسید  و سریال

تمام شخصیت ها و اندازه ها تخیلی هستش لطفا سئوال اضافه نپرسید